By Isabelle Royer
نوشته: ایزابل رویر
ترجمه: دکتر محمدابراهیم محجوب
حتی در مرحله نمونهسازی كالا، كارشناسان گفتند فنآوری آن كهنه است. این گذشت، كالا روانه بازار شد؛ اما پیشواز چندانی از آن نشد. با وجود این، شركت سرسختانه ظرفیت تولید را افزایش داد و مدلهای جدیدی از آن آفرید. سرانجام، از پی 14 سال گرفتاری سرمایه انسانی و هزینه سرسامآور580 میلیون دلار، پروژه رها شد.
كالا، دستگاه ویدیودیسك سلكتاویژن ساخت آر.سی.اِی بود و نمیتوان گفت موردی استثنایی است. شركتها (گیریم نه در این مقیاس) پیوسته دچار لغزشهای مشابه میشوند.
راستی چرا؟ هیچكس بامداد به سر كار نمیرود تا «پروژهای را شروع كند تا میلیونها دلار سرمایه شركت را هدر دهد.» درست برعكس، افراد با دلی سرشار از عشق به پروژهای كه به آن باور دارند، سر كار حاضر میشوند و شگفتا كه همین باور به نیكفرجامی پروژه، گاه ریشة همه دردسرهاست. این باور كه طبعاً از قهرمان راهاندازی پروژه سرچشمه میگیرد، میتواند در سراسر سازمان گسترش یابد و به باوری فراگیر تبدیل شود، بهگونهای كه همگان به شدنیبودن پروژه ایمان آورند و هر نشانهای را كه گواه بر بدفرجامی آن باشد، بدآیندی زودگذر پندارند. این پدیده، در قالب دو داستان هراسآور از دو پروژه جداگانه در دو شركت متفاوت، در این مقاله ثبت شده است: یكی در شركت اوسیلو، بزرگترین سازنده لنز طبی در جهان و دیگری در شركت لافارژ، بزرگترین تولیدكننده مصالح ساختمان. در پیامد این پژوهش، پندهایی برای جلوگیری از درافتادن شركتها به اینگونه باتلاقها بهبار آمده است، از جمله: خودداری از گزینش تمام مجریان پروژه از میان افراد همفكر، طراحی و بهكارگیری جدی رویههای شفاف برای بازنگری مكرر پروژه و نیز اینكه وقتی راهاندازی پروژه، قهرمان لازم دارد، پس شایسته است كسی هم نقش «قهرمان رهاسازی» را بپذیرد، تا بر سازمان بهناروا شوریده، نهیب زند كه: هان، كافی است.