By Jeffrey C.Connor
نوشته: جفری کانور
هوپ باروز Hope Barrows كه در مؤسسه حسابداري فولرفنتون Fuller Fenton كارمي كند، يك روز يكشنبه با نشان دادن كارت ورود-مجاز خود به دستگاه مربوط، وارد پاركينگ مؤسسه شد. وي از آيينه خودرو خود ديد كه مردي هم بدون نشان دادن كارت به دنبال او واردشد. هوپ او را مي ديد، اما نمي توانست بشناسد. هوپ كه نگران شده بود از خودرو خود پياده شد و از فرد ناشناس درخواست نشان دادن كارت شناسايي كرد. ديلون جانسون Dillon Johnson كه در همان مؤسسه كارمي كرد، براي ملاقات با يك همكار جهت بررسي پرونده يك مشتري ديركرده و عجله داشت. او ديد كه در پاركينگ بازاست و مستقيماً وارد آن شد. وقتي كه خودرو جلويش ترمزكرد، متعجب شد. خانمي از خودرو پياده شد و از او مطالبه كارت شناسايي كرد. او احساس كرد كه چون سياه پوست است با اين رفتار مواجه شده است. آن خانم (يعني هوپ باروز) سفيدپوست بود. روزبعد، جك پارسونز Jack Parsons يكي از مديران مؤسسه از تلفن هاي زياد كلافه شده بود. به نظرمي رسيد كه شركت به دو فوج جداگانه تقسيم شده است. برخي مؤسسه را متهم به نژادپرستي مي كردند. بعضي ديگر، از اين كه يك خانم دچار ترس و نگراني شده، ابراز تأسف مي كردند. يك چيز كاملا روشن بود. اين اتفاق فقط آتش زيرخاكستر را نمايان كرده بود. جك خيلي دوست داشت كه مؤسسه را محيطي مناسب براي نژادهاي مختلف بداند، اما تجربيات ديلون و ساير سياه پوستان چيزديگري را مي گفت. درواقع، جك مي دانست كه ديلون چندي پيش از عضويت در يك تيم كاري، منع شده بود، زيرا مشتري مربوطه (شركتي قديمي در تگزاس) با آن مخالفت كرده بود. جك تلاش مي كند كه افراد را آرام كند. او نمي داند كه در قدم بعدي بايد چه كاري صورت دهد. در اين مقاله چهار نفر از صاحب نظران توصيه هاي خود را درارتباط با اين موردكاوي فرضي عرضه مي كنند.