نوشته: اعظم سلطانی
آقای حمیدی هنوز از اتفاقات صبح امروز مبهوت بود و نتوانسته بود آنچه را دیده باور کند. انگار زمان برایش در ساعت ده صبح ایستاده بود. در آن ساعت با نمایندگان شرکت خارجی در کارخانه جلسه مهمی داشتند. قرار بود کارخانه آنها با طرف خارجی برای تولید محصول جدید پیمان همکاری منعقد کند. یک سال بود بهخاطر راهاندازی این خط تولید متحمل هزینههای سنگین شده بودند.
اما اینها چیزی نبود که ذهن آقای حمیدی را به خود مشغول کرده باشد. صحنهای مدام جلوی چشمش تکرار میشد. در جلسه، نماینده آن شرکت خارجی گفته بود، «هیاتمدیره آنها با قرارداد همکاری دچار مشکل شده و تا زمانی که نسبت به برطرف کردن مشکلات اقدامی صورت نگیرد، نمیتوانند همکاری کنند.»
بلافاصله پس از شنیدن این جمله، نگاهش به سمت رییس کارخانه چرخید. این درست صحنهای بود که از صبح تابهحال هزاران بار در ذهنش تکرار شده بود. آقای مدیری همانطور که قفسه سینهاش را گرفته بود با نالهای روی زمین افتاد.
درست به خاطرش نمیآمد چهطور خودش را بالای سر او رساند. تا وقتی اورژانس رسید و تكنسینهای پزشكی آقای مدیری را از آغوش او جدا كردند، بهیاد نمیآورد چه گذشته بود.
او و آقای مدیری مدتها بود یکدیگر را میشناختند. سابقه نداشت آقای مدیری هیچگاه از بیماری خاصی سخن گفته باشد. ماه گذشته وقتی جواب آزمایش خود را گرفته بود به شوخی گفته بود: «دیگر مطمئن شدم مثل یک جوان سالمم!» اما امروز پزشکان اعلام کردند او دچار حمله قلبی شده است.