پروژهاي كه ابتدا با اميد دستيابي به سهم جهاني بيشتر از يك محصول راهبردي آغاز شده بود، اكنون تبديل به دردسري بزرگ و «استخواني در گلو» شده است.
«اين هم كه همش داستان رو بيخودي كش ميده.» مهندس نيلي مديرعامل شركت شيميكو بياختيار با شنيدن اين جمله از زبان همسرش مريم، ناخودآگاه سرش را به طرف او چرخاند. مريم كه متوجه سردرگمي او شده بود، دوباره گفت: «كارگردان هم شورش را درآورده و حالاحالا نميخواد دست از سر بَدمن فيلمش برداره.» نيلي سرش را به علامت تاييد تكان داد، اما خودش هم ميدانست كه باز هم خيلي از حرف زنش سردرنياورده است. ساعت نه شب بود و او به همراه دختر و پسر و همسرش در حال تماشاي سريال پرطرفدار شبكه پنج بودند. اما تمام حواسش پي امور كارخانه بود. اوضاع بدجوري مبهم و نامطمئن بود و او حسابي كلافه بود كه چه كار بايد كند.
سريال محبوب خانوادهاش، داستان خلافكاري بود كه با زدوبند و زرنگي توانسته بود از مخمصههاي مختلف جان سالم بهدر ببرد. اوايل، فيلم خيلي جذاب و پركشش مينمود، اما اصرار كارگردان به ادامه سريال به هر قيمتي باعث شده بود از جذابيت آن كاسته شود. اين قسمت از سريال هم باز ماجرايي كشدار بود كه طبق معمول خلافكار فيلم تا مرحله لورفتن كامل پيش ميرفت، اما همانطور كه فرزند كوچك نيلي هم متوجه شده بود، باز هم در آخرين لحظه از مهلكه قصر درميرفت. يك لحظه فكري از ذهن نيلي گذشت و شباهت زيادي بين ماجراي قهرمان سريال! و پروژه شركت خود ديد.