نوشته: محمد چيني فروشان
بهدنبال تغييرات ساختاري در شركت يكتا، مديرعامل اتفاقات روي داده را يك اشتباه سازماني ميداند. او در چند روز اخير مدام در اين فكر بود كه وي با چه راهكارها و تمهيداتي ميتوانسته مسئله را مديريت و از رخداد آن به شكل فعلي جلوگيري نمايد.
آقاي اميدوار صبح زود، در خنكاي هواي پاييزي، درب كشویي گاراژ را بهپهلو بست، سوار ماشينش شد، صداي راديو را بلند كرد و راه افتاد. راديو، موسيقي ملايمي را پخش ميكرد. چشمش را به برگهاي رنگانگ درختاني كه كنار خيابان پشتسرهم صف كشيده و هنوز از نم باران ديشب خيس بودند، دوخت و همراه با فراز و نشيب موسيقي به فكر فرو رفت. مروري گذرا داشت به سالهاي بهنسبت زيادي كه از شروع كارش در كارخانه توليدي لوازم خانگي يكتا گذشته بود. بعد از تحصيلات درخشانش در دانشگاه، بهعنوان يك كارشناس متخصص در بخش مهندسي صنايع كارخانه مشغول بهكار شده بود. هوش و استعدادي كه با دقت و پشتكار همراه بود، توانست او را طي اين ساليان تا مدير اين بخش برساند. حالا سالها بود كه يكي از مديران موفق مجموعه به حساب ميآمد. كارخانه روي او حساب ميكرد، به او اطمينان داشت و او را در تصميمگيريهاي مهم و استراتژيك دخالت ميداد. در ميان همكارانش نيز توانسته بود ارزش ويژهاي را كسب نمايد. اين ارزش بيشتر از آن كه از تخصص و تجربه كاري او نشات گرفته باشد، ريشه در آموزش و يادگيري مداومي داشت كه آقاي اميدوار خود را طي تمام ساليان گذشته به آن متعهد نگه داشته بود. او مديري آشنا با دانش و اطلاعات روز بود و حالا كه به ميانسالي رسيده بود، توانسته بود همپا با دانش و تخصصش، تجربه ساليان مديريتي خود را نيز همراه آن كند.