گروه محصولات

عنوان مقاله: افسردگی، واقعیتی انکارناپذیر

گزيده مديريت 134

نوشته: دکتر مجتبی یکرنگ صفاکار[1]

به ساعت نگاه می‌کنم. هنوز نُه است، نُه صبحشنبه، یکی از آن شنبه‌های سنگین و طاقت‌فرسا. عقربه ثانیه شمار بی‌اعتنا به شماره‌ها سلانه‌سلانه صفحه را دور می‌زند. عجله‌ای در کارش نیست، آهسته و باتنبلی.باز هم این احساس لعنتی به سراغم آمده است: روز طولانی شده... طولانی... طولانی... اما این بار خیلی زود شروع شده است.این وسوسه، این دل‌مشغولی دائمی...

روسریم را مرتب می‌کنم و خودکار را برمی‌دارم. روی میز چند پرونده منتظرند و تعدادی نامه.چند تا مال امروز و چند تایی هم از هفته قبل همان جا کز کرده‌اند. باید پرونده‌ها را مطالعه کنم، باید جواب نامه‌ها را بنویسم، قبل از ظهر دنبالش می‌آیند. ولی دست‌ودلم به کار نمی‌رود، حواسم جمع نمی‌شود، مثل دیروز، مثل پریروز، مثل تمام هفته قبل... چیزی ته دلم سنگینی می‌کند و درهم می‌پیچد. شاید اگر فقط یک لحظه... ولی نه! خودم می‌دانم گرفتار می‌شوم. باید این وسوسه را از سرم بیرون کنم.

برای این‌که فراموش کنم از جا بلند می‌شوم. فضای کمی برای قدم زدن دارم. شروع می‌کنم:یک، دو، سه و چهار قدم، این هم دیوار روبه‌رو.دستگیره در را می‌گیرم، خب! در بسته است، باید به چپ بچرخم... یک، دو... در این یک سال چند بار این مسیر را قدم زده‌ام؟سه، چهار، پنج و شش و دیواری دیگر، وقتی در آن کنج از کنار قفسه پرونده‌ها می‌گذرم پایم شل می‌شود، ولی نه... به‌تندی می‌پیچم، چهار قدم دیگر، چه‌قدر خسته‌ام، انگار کوه کنده‌ام،دوباره به چپ می‌پیچم، یکی دو قدم و به کنار میز می‌رسم، از پنجره پشت میز به نمای دودگرفته شهر خیره می‌شوم:پیش‌ترهابه این‌که اتاق محل کارم در طبقه ششم است و پنجره‌اش منظره کوه‌های شمال شهر را در خود دارد به خود می‌بالیدم،اما حالا با آن‌که اردیبهشت است، منظره بیرون چنگی به دل نمی‌زند. وسوسه باز قوت می‌گیرد، این بار خیلی قوی و سمج است. به خودم قول می‌دهم خیلی طول نکشد.جلوی قفسه پرونده‌ها نیم‌خیز می‌شوم. هنوز در کشوی پایین را باز نکرده‌ام که صدای پایی را در پشت سر می‌شنوم.فائزه،آبدارچی اداره است.لیوانچای را از سینی برمی‌دارد و بدون عجله روی میز می‌گذارد و همان طور که از گوشه چشم براندازم می‌کند می‌پرسد:

«نامه‌ها رو ببرم؟»

سرم را به علامت نفی تکان می‌دهم. هنوز آن‌جا ایستاده. شاید بویی برده است. برمی‌گردم و پشت میز آرام می‌گیرم. دست‌بردار نیست.انگار باز بیهوده می‌خواهد گره از مشکلی باز کند که نمی‌داند چیست. به پنجره اشاره می‌کند و می‌گوید:

«عجب بهاری داریم امسال. برف رو کوه‌ها رو ببین.از سفیدی چشم رو می‌زنن. آسمون رو ببین چه‌قدر آبیه.عجب آفتابی، این هوا پرنده‌ها رو هم مست کرده، آدم به خودش می‌گه کاش دو تا بال داشتم تو این هوا می‌چرخیدم.»

از پنجره نگاه می‌کنم. پیرزن بیچاره! برای دل‌خوشی من چه چیزهایی از خودش درمی‌آورد. آن‌جا فقط چند کوه کسل‌کننده و تکراری زیر دودی غلیظ دارند خفه می‌شوند. به آن چند کلاغ بی‌ریخت می‌گوید پرنده‌های مست.

همین‌طور که سرش را سرزنش‌آمیز تکان می‌دهد تنهایم می‌گذارد. مهربانیش را می‌فهمم، دلسوزیش را می‌فهمم، فقط می‌دانم که نمی‌تواند کمکی کند، نمی‌تواند بفهمد در دلم چه می‌گذرد، همان‌طور که بقیه نمی‌توانند.

ثانیه‌شمار سلانه‌سلانه پرسه می‌زند... این عقربه‌های بی‌رحم!

****
افسردگی چیست؟

این روزها در محاوره و نوشتار زیاد به واژه «افسردگی»برمی‌خوریم: «فلانی افسرده شده»، «مشکلات مالیفلانی را افسرده کرده»، «افسردگی یکی از عوامل مهم کاهش بهره‌وری است» و ... اما افسردگی به چه معناست؟ آیا افسردگی شدت گرفتن همان احساس غمگینی است؟ آیا هر وقت براثر چیزی غصه‌دار می‌شویم، افسرده شده‌ایم؟

جهت مطالعه کل  مقاله به شماره 134 گزیده مدیریت مراجعه نمایید.



[1]دکتر مجتبی یکرنگ صفاکار، دارای مدرک دکترای تخصصی روانپزشکی از دانشگاه علوم پزشکی ایران،روان‌پزشک و روان‌درمانگر، نویسنده و مترجم متون روان‌پزشکی است.

انصراف از نظر