BY Sandeep Puri/ Kirti Khanzode/ Alison Beard
نوشته: سندیپ پوری و کرتی و خانزود و آلیسون برد
ترجمه: امکلثوم زراعتگر بورانی
بورانی روهیت در حال پرتاب تخممرغها به هوا و این دست و آن دست کردن آنها بود. تخممرغهای بیضوی قهوهای با پوستهای صاف: در یک دست و برای کمتر از ثانیه، بقیه بالا، بالا و بالا در هوا. در ابتدا سه تا بودند، بعد چهار تا و سپس پنج تا. روهیت با خود فکر کرد اینها از کجا میآیند؟ اما او به حرکت بازوانش ادامه داد و حلقهها در حال حرکت بودند و جمعیت در جلو، او را تشویق میکردند. من کجا هستم؟ این مردم چه کسانی هستند؟ میخواست نگاهی به اطراف اندازد، اما میدانست نمیتواند نگاهش را از تخممرغها بردارد. سپس، ناگهان، تخممرغها به چیزهای متفاوت دیگری بدل شدند: یک ران مرغ، یک کدو، یک گوجه فرنگی، یک سیبزمینی و یک بسته عدس. سعی کرد به پرتاب تخممرغها در هوا ادامه دهد، اما انگشتانش روی پوست لیز ران مرغ خوردند، او عدسها را خیلی پایین و سیبزمینی را خیلی بالا پرتاب کرده بود و همه چیز به زمین افتاد. روهیت به پایین نگاه کرد، اما این آشفتگی دور از انتظار وی بود. اطرافش پر از دهها تخممرغ شکسته بود: سفیدهها و زردهها خارج از پوسته متلاشی خود بودند. بیدار شد، در حالی که خیس عرق بود و قلبش بهشدت میتپید. نگاهی به اطراف خود انداخت. سمت چپش آنایا هنوز خواب بود. سمت راستش پاتختی و ساعت زنگدار؛ حدود نیمهشب بود. روهیت در بالش خود فرو رفت، برای لحظهای نفس بلندی کشید و بهآرامی شروع به خندیدن کرد، بهگونهای که همسرش بیدار نشود. او موسس و رییس یولکآی، یک رستوران زنجیرهای معروف در اماراتمتحده بود که متخصص غذاهای هندی سنتی با تخممرغ بود، اما از آن روز صبح به بعد در حال توسعه منوی خود بود. تعبیر خواب او خیلی ساده بود.